حدیث عشق - مهرانه
خانه
:: کل بازدیدها
:: :: بازدید امروز
::
:: موضوعات وبلاگ ::
:: درباره خودم ::
:: اوقات شرعی ::
:: لینک به
وبلاگ ::
:: دوستان من ::
|
85/5/13 :: 2:0 عصر
حدیث دیگری از عشق
قصه آن دختررا میدانی؟
که از خودش تنفر داشت و فقط یک نفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود " اگر روزی قادر به دیدن باشم . حتی اگر برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم . عروس حجله گاه تو خواهم شد ." و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد. و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درخت ها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بست دلداه اش به دیدنش اش به دیدنش آمد و یاد آور وعده ی دیرینشان شد : "بیا با من عروسی کن ، ببین سالهای سال منتظرت مانده ام " دختر بر خود بلرزید و به زمزمه با خود گفت:"این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟" دلداه اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: "قادر به همسری با او نیست" پسر سر به زیر افکند و گفت :"باشد من میروم اما از چشمهای من خوب نگه داری کن ..." و رفت.
نویسنده : مهسا سالاری
|